

مردی زیر آوار پلاسکو به قلم فریبا اسدی
آتش زبانه میکشد، اما تماشاگران راه را بستهاند. آدمهای پر از دوربین و آدمکهای پشت ویترین، سخت تشنه سلفیاند. تو باید با منزل تماس میگرفتی، اما مأموریت مهمتر بود.
رنگهای قرمز، آبی، نارنجی و دود غلیظ با هم هوار میکشند، به جان آدم میافتند و روشنایی را میجوند. عکس یاسمن روی لیوان آب غلت میخورد، موهایش را با دست کنار میزنی.
- قهری هنوز؟
لبخند ملیح و خشکی میزند: نه!
میپرسی: چقدر مانده تا دنیا آمدنش؟
یاسمن چشمهایش را ریز میکند و تقویم روی میز را با نگاهش میبلعد: اگر دکتر دقیق گفته باشد، چهل و چند روز دیگر.
لحنش طعنهدار میشود: البته اگر آن روز اتفاقی برای یکی از اهالی شهر نیفتد.
و تو باز هم تأکید میکنی: «خب، خیلیها هم بیاحتیاطی میکنند، خطرات احتمالی را جدی نمیگیرند، مثلاً ساختمانهای فرسوده و نشتی لولههای پوسیده…»
وسط حرفهای دونفره، ناگهان همه پیدا میشوند و ناگهان میگریزند. یاسمن با نوزادی در آغوش، آدمهای پر از دوربین، آدمکهای پشت ویترین دور میشوند. بوق ماشینها زوزه میکشد و ارتفاع بدقواره ساختمان کمکم فرو میریزد.
انگار یک جایی دارد میسوزد. به گمانم نزدیکیهای پلاسکو باشد، همین جا پلاسکو است و زیرلب زمزمه میکنی: قلبم… قلبم میسوزد. نمیتوانم هرگز نوزادمان را ببوسم، لبهایم به هم چسبیدهاند.
یاسمن با رنگ و رویی پریده نوزاد را توی کلاهت جا میدهد. نگاهت روی میز صبحانه و رطوبت موهای خرمایی یاسمن برای لحظهای آرامت میکند.
نه! این رطوبت موهای او نیست، بوی خرماهای شرمنده از تو… نکند کسی مرده؟
- یاسمن! با همین پیراهن پرچین گلدار میروی مجلس ختم؟ کمد را باز کن، آن لباس مشکی… صبر کن، مگر تو هنوز بارداری؟
یاسمن نوزاد را به سینهاش میچسباند و نفسهای حزنآلودش را در او فرو میریزد. - فرهاد! مگر نمیدانی؟ مردها که از زندگی پر میکشند و میروند، همسرانشان تازه باردار میشوند و تا ابد هم باردار میمانند. هیچ زایشی در کار نیست!


تصویر فرعی مقالات فریبا اسدی
و تو به حفرههای یک دست و یک اندازه اشاره میکنی. حفرهها برای بلعیدن آدمها دهان خاکآلودشان را تا ته باز کردهاند و تو بی هیچ وحشتی جای ابدیات را به یاسمن نشان میدهی. شاید آنجا هم به شتاب میروی تا کودکی افتاده در آب، زنی گرفتار در آسانسور، و مردی مانده زیر آوار پلاسکوها را جانی تازه ببخشی.
فریبا اسدی / نویسنده و پژوهشگر اجتماعی